راننده پایه یک
(داستان کوتاه )
بقلم : نادر حمیدی
تمام راه و چاه رانندگی را یاد گرفته بود ، علائم راهنمایی و رانندگی را حفظ شده بود ، با جسارت می توان گفت که او یک راننده ماهری شده است .
و او سُکان به دست در کوچه و خیابان های شهر می گشت ، و بوق زنان از کنارریش سفیدان شهر می گذشت ، شاید به ریش آنان هم می خندید .
و لی بر عکس او ؛ ریش سفیدان به حال او گریه می کردند چون تجلی گاه آنان و آینه کودکیشان شده بود .
واز شدت شرمساری ازاو روی بر می گرداندند و چنان وا نمود می کردند که او را نمی بینند تا سوار ماشینش شوند .
و هیچ کس جرأت نداشت به او بفهماند آن سُکان یا فرمان ماشینی که دست اوست باقی مانده ماشینی است که چندین سال پیش دراین دره واژگون شده بود و هیچ اثری از سرنشینانش بر جای نماند .
اما راننده ما بوق زنان به راه خود ادامه می داد و دور دور می شد و تنها رد پاهای پا پتی آن بر جای می ماند . /
قصة قصیرة جدا " حب "...
ما را در سایت قصة قصیرة جدا " حب " دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : myshortstory2012 بازدید : 140 تاريخ : پنجشنبه 16 اسفند 1397 ساعت: 12:36